سفربه ماسال

سلام نفس مامان مریم خوبی روزپنچ شنبه٢٢/٠٤/٩١است من وبابائی تصمیم گرفتیم برای یه مدت نفس مامان رو ببریم ماسال ومن وبابائی رفت وآمدکنیم من از اداره وپسرمامان وبابائی از خونه حرکت کردن وقرار گذاشتیم سرایستگاه ماسال همدیگر روببینیم پسرمامان، وقتی می ریم ماسال همش بامهدی پسر عمو بابائی ومحمد رضاپسر، پسرعموبابائی ورضا پسرهمسایه ننه ماسالی روز تا شب بازی می کنه وشب موقع شام خوردن میاد خسته وکوفته وبه زور وزحمت شام می خوره ومی خوابه وچندتاعکس ازبچه ها درحیاط قدیمی ننه ماسالی گرفتیم وبرات گذاشتم خلاصه امروز شنبه ماساعت ٣٠/5 بیدار شدیم ماعمومهدی آمدیم تاایستگاه از آنجا هم با یکی از دو ستان عمو مهدی آمدیم رشت تازه ساعت ٣٠/٦شد رسیدیم چون زود بود رفتیم خونه نفس مامان این همه درد سر روتحمل می کنیم تا نفس مامان صبح هاآنو بیدار نکنیم تا بخوابه وگرنه می شد بفرستم مهد چون مهد کودک نزدیک خونه ما هستش وقتی رسیدم اداره دلم می خواست زنگ بزنم ولی نفس مامان مریم خواب بود دلم نیومد ساعت ١٠عمه رخشی وعمه( تین) مریم زنگ زدن گفتن بامحمد مهدی داریم می ریم شنبه بازار   امیدوارم خوش بگذره