محمدمهدی جانمحمدمهدی جان، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

نفس مامان مریم

دلهره مامان ازتب

1391/5/7 8:30
نویسنده : مامان مریم
672 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان الان دارم این مطلب رو می ذارم ساعت 8:30دقیقه غروب است بابائی تازه از نانوائی آمده ومنو همش صدا می کنه تا اینجا گفته بودم که عمه مریم خونه مااومده بود عمه مریم داشت می رفت چون برای بابائی کاری پیش اومده بودباعمه مریم می خواست بره چون مامان اداره داشت تصمیم براین شد که نفس مامان بابابائی وعمه ای رفت ومامان هم شب خونه خاله راحله رفتم البته عمو اکبر اومد منو خونه اش برد فردا کار بابائی تاحدودی تمام شد عمو اکبر برای مراسمی به طاهر گوراب که نزدیک ماسال است اومده بودن که بنده خدا محبت کرد اومد شما رو آورد محمدمن فرداش که جمعه بود بعداز زمان طولانی ای سه تائی خونه بودیم خوشحال بودیم که بعدظهر خاله معصی زنگ زد بریم خونه مامان انسی رستم آباد اومدیم سرایستگاه ماشین سوار شدیم ماشین حرکت کرد بابائی یادش اومد که زیر کتری روخاموش نکرد بابائی ازما خداحافظی کرد وپیاده شد مارفتیم وشما تو راه همش ناراحتی می کردی ونگران بابائی بودی تماس گرفتیم گفت زیر کتری خاموش بوده وداره میاد خلاصه رسیدیم خوب بودیم تاشب که پانیذ تب شدید آورد همه بخصوص خاله معصی ناراحت بود می گفت شما روآوردم محمدمهدی خدا کنه مریض نشه شب تاسحر خوب نخوابیدم صبح زود  منو بابائی اومدیم اداره وشما آنجا خوابیدین ولی مامان دلهره داشت که خدائی نکرده نکنه مریض بشه همش فکرم مشغول بود که مامان جونی زنگ زد گفت شب حرکت می کنن  باز دلهره دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)