اولین روز مدرسه
سلام نفس مامان خوبی الان دارم این پست رومی زارم آرزو دارم یه روزی بشه این وبلاگ روتحویل خودت بدم وانشاالله باسوادبشین وخودت مطالبی که دوست داری بنویسی نفس مامان یه هفته آخرشهریور رورستم آباد رفتیم وشما روخونه مامان انسی وبابانقی گذاشتیم ومارفت آمد می کردیم بنده خدا مامان انسی وبابانقی آخر ازدست مافرارمی کنن خلاصه بابانقی هرروز ساعت ٦صبح ماروتاایستگاه می رساندومامیا مدیم اداره ودوباره برمی گشتیم رستم آباد خوش میگذشت تاروزسه شنبه من دیگه ازاداره رفتم خونه خودمان بابائی ازاداره رفت دنبالت بابانقی بنده خدا باز شما روسرایستگاه آورده بود ولی شما گفته بودین که باسواری نمیاین بابائی خیلی سعی کردبود اماشماگفته بودین که دوستدارین با مینوبوس بیاین وقتی رسیدین برای مامان انسی زنگ زدم که شماراحت اومدین مامان جون خیلی گریه کرد می گفت احساس تنهائی می کنه بابانادر شمارو آرایشگاه وحمام بردپسرمامان بایدزودمی خوابید تاصبح راحت بیدارمی شد صبح بعدازآماده شدن شمارواززیر قرآن ردکردیم وبعدازعکس وفیلم گرفتن من وبابائی شمارومدرسه بردیم وبعدازمراسم آشنائی بامدیر ومعلم کتابهای شما راتحویل دادن وشماروتعطیل کردن وشما بابابائی به اداره اش رفتین بعدا چندتاعکس برات می زارم