عاشورا 91
سلام نفس مامان مریم خوبی می خوام کمی از عاشورا 91برات بگم ممکنه بزرگتر بشی یادت برسلام نفس مامان مریم خوبی می خوام کمی از عاشورا 91برات بگم ممکنه بزرگتر بشی یادت بره نفس مامان از پارسال مامان انسی نذر داشت برای سلامتی تمامی جوجوهاش یه عاشورا روستا بابانقی (سیدان)ناهار دهی کنه مامان مریم ازطرفی خوشحال بود یاد کودکی خودم افتادم ازطرفی یاد شعر میرن آدمها که نه بابامهش ناصر نه باباامیر است مادر بزرگهام که دیگه نمی تون جائی برن ناراحت شدم نفس مامان من وشما روز تاسوعا بادایی پیام رستم آباد رفتیم وبابا نادر رفت ماسال خاله معصی بابچه هاش آنجا بودن قورمه سبزی خوشمزه ای درست کرده بود شماوپانیذ تاتونسیتن بازی کردین بعد دایی پیمان وخاله راحله با بچه هاش اومدن خیلی شلوغ کردین شام مامان جون آبگوشت گذاشت دور هم خوب خوردین مامان مریم خوشحال شد چون خوش بودی فردا روزعاشورا بابانقی ومامان جون وبقیه آقایون رفتن برای انجام بقیه کارها شمابچه ها خواب بودین حول حوش ساعت ٩/٣٠دایی پیمان وعمویاسر وعمو اکبر اومدن دنبال ما توراه باچند تاهیئت برخوردیم ولی باز زود رسیدیم آنجا بارون اومده بود چون نزدیک رودخانه بود سوزسرماش زیادبود گلی هم بود مامان دوست نداشت از مسجد بیرون برین کفشهاتو قایم کرده بودم خیلی سعی کردی بری پایین چون مهدیا وپانیذ رفته بودن خلاصه به هرزحمتی بود تورا باعکس گرفتن یه ساعتی نگه داشتم بعد از عمه سوری وکمکهای نیروهای نامحسوس کفشاتو پیداکردی تادلت خواست بازی کردی بعداز غذا دادن هیئت اومدیم رستم آباد خونه بابا نقی بعد شام بادایی پیام اومدیم خونه که گل پسرمامان آماده بشه برای مدرسه رفتن اجرت باسیدالشهدا