قبل ازبه دنیا آمدن
پسرگلم مامان روز٣٠/١٠/١٣٨٤منوجه شدم که ماداریم سه تایی میشیم بعدتاریخ٠٢/١١/٨٤ ساعت ٧غروب جواب آزمایش راگرفتم وخیلی خوشحال شدیم من وبابا باهم جشن گرفتیم نفس مامان ،من شمردن بلدم ازخیلی سال پیش ....این روزهاگم میکنم لحظه هاوساعتها را....تقویم کوچک رومیز را صدباربیشتر ازقبل ورق می زنم ....مدام می نشینم ومی شمارم روزها باتوبودن راهفته ها حالا برایم معنای دیگری دارد هم برای من وهم برای آنهائی که بعدازاحوالپرسی می پرسند الان هفته چند؟؟؟؟واین یعنی چندهفته مانده تابه تورسیدن مدتهاست که دیگر یک نفرنیستم.شده ام دونفر ، دوتاقلب که به فاصله کمی می تپندوتجربه می کنن باهم بودن را....
نویسنده :
مامان مریم
12:51
چند عکس ازمهدکودک 4سالگی
اردیبهشت 86
سلام عزیز مامان عمویاسر برای معامله خونه اومده بود وگفت می خوام چندتا عکس ازمحمدی بگیروبرای خاله معصی ببر همه خوشحال بودیم چون عمویاسر صاحبخانه شده بود ...
نویسنده :
مامان مریم
9:42
عید85
سلام عزیزمامان روزها می گذشت مامان دعا می کرد هرچه سریع عید بیادمامان کنار پسرش باش اسفند پسرمامان سرما شدیدی ازبابائی گرفت خیلی اذیت شد همان موقع عمه رخشی رفت مامان دست تنها ماند هرروز پسرمامان می بردم خونه مامان انسیه خلاصه عیدخوبی شد یه عروسی دعوت شدیم خیلی خوش گذشت باپسر عموایمان که یک ماه ازت بزرگتر بودی عکس انداختی ...
نویسنده :
مامان مریم
12:20
چند تا عکس از اردیبهشت1385
اولین روز کاری مامان بعداز زایمان
سلام عزیز دلم زمان خیلی سریع گذشت مامان باید روز ٢٣دی ١٣٨٥ اداره می رفت هر چه می گذشت دلهره واضطرابم بیشترمی شد خلاصه آنروز اومد مامان بایدچندساعتی ازپسرش جدامی شد خیلی لحظات سختی بود باچشمان اشک آلود ازپسرم وعمه رخشی خداحافظی کردم به خونه مامان انسیه رفتم تاکمی سفارش کنم خاله راحله دروباز کرد وقتی داشتم حرف میزدم اشکم سرازیر شد زودحرکت کردم همین که به اداره رسیدم بچه هائی که صمیمی بودم استقبال خوبی کردن به اتاقم رفتیم باشیرینی پذیرائی کردم وجعبه دیگه بین همکارها پخش کردم هرکس می پرسید خوبی دلم می گرفت آن روز گذشت مامان کم کم به این وضع عادت کرد اینجا باخاله راحله هستی ...
نویسنده :
مامان مریم
8:07
چند شب قبل از به دنیا آمدن
سلام گل پسرمامان چون پاقدمت خیربود هم کارمامانوبابا هم خریدخونه درست شد چون ماتصمیم گرفتیم قبل از به دنیا آمدنت توخونه خدمون باشیم چون 20/06/85تولدامام زمان بود خیلی سریع بابائی به کمک نقی ومامان انسیه اسباب کشی کردیم وبابا نقی باشوق فراوان جابجا کردن کمک می کرد وقتی کارمون تمام شد بابانقی بار ماسال داشت وبابائی بابابا نقی رفت دنبال عمه رخشی آنهاآمدن شب بود فردا ساعت 7صبح باید بیمارستان گیل بودیم صبح زود بیدار شدیم نم نم باران میامدهوای دلچسبی بود ...
نویسنده :
مامان مریم
13:29