محمدمهدی جانمحمدمهدی جان، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

نفس مامان مریم

قبل ازبه دنیا آمدن

پسرگلم مامان روز٣٠/١٠/١٣٨٤منوجه شدم که ماداریم سه تایی میشیم بعدتاریخ٠٢/١١/٨٤ ساعت ٧غروب جواب آزمایش راگرفتم وخیلی خوشحال شدیم  من وبابا باهم جشن گرفتیم     نفس مامان ،من شمردن بلدم ازخیلی سال پیش ....این  روزهاگم میکنم لحظه هاوساعتها را....تقویم کوچک رومیز را صدباربیشتر ازقبل ورق می زنم ....مدام می نشینم ومی شمارم روزها باتوبودن راهفته ها حالا برایم معنای دیگری دارد هم برای من وهم برای آنهائی که بعدازاحوالپرسی می پرسند الان هفته چند؟؟؟؟واین یعنی چندهفته مانده تابه تورسیدن مدتهاست که دیگر یک نفرنیستم.شده ام دونفر ، دوتاقلب که به فاصله کمی می تپندوتجربه می کنن باهم بودن را....
7 ارديبهشت 1391

اردیبهشت 86

سلام عزیز مامان عمویاسر برای معامله خونه اومده بود وگفت می خوام چندتا عکس ازمحمدی بگیروبرای خاله معصی ببر همه خوشحال بودیم چون عمویاسر صاحبخانه شده بود ...
8 تير 1386

عید85

سلام عزیزمامان روزها می گذشت مامان دعا می کرد هرچه سریع عید بیادمامان کنار پسرش باش اسفند پسرمامان سرما شدیدی ازبابائی گرفت خیلی اذیت شد همان موقع عمه رخشی رفت مامان دست تنها ماند هرروز پسرمامان می بردم خونه مامان انسیه خلاصه عیدخوبی شد یه عروسی دعوت شدیم خیلی خوش گذشت باپسر عموایمان که یک ماه ازت بزرگتر بودی عکس انداختی ...
5 تير 1386

اولین روز کاری مامان بعداز زایمان

سلام عزیز دلم زمان  خیلی سریع گذشت مامان باید روز ٢٣دی ١٣٨٥ اداره می رفت هر چه  می گذشت دلهره واضطرابم بیشترمی شد خلاصه آنروز اومد مامان بایدچندساعتی ازپسرش جدامی شد خیلی لحظات سختی بود باچشمان اشک آلود ازپسرم وعمه رخشی خداحافظی کردم به خونه مامان انسیه رفتم تاکمی سفارش کنم خاله راحله دروباز کرد وقتی داشتم حرف میزدم اشکم سرازیر شد زودحرکت کردم همین که به اداره رسیدم بچه هائی که صمیمی بودم استقبال خوبی کردن به اتاقم رفتیم باشیرینی پذیرائی کردم وجعبه دیگه بین همکارها پخش کردم هرکس می پرسید خوبی دلم می گرفت آن روز گذشت مامان کم کم به این وضع عادت کرد اینجا باخاله راحله هستی ...
3 تير 1386

چند شب قبل از به دنیا آمدن

سلام گل پسرمامان چون پاقدمت خیربود هم کارمامانوبابا هم خریدخونه درست شد چون ماتصمیم گرفتیم قبل از به دنیا آمدنت توخونه خدمون باشیم چون 20/06/85تولدامام زمان بود خیلی سریع بابائی به کمک نقی ومامان انسیه اسباب کشی کردیم وبابا نقی باشوق فراوان جابجا کردن کمک می کرد وقتی کارمون تمام شد بابانقی بار ماسال داشت وبابائی بابابا نقی رفت دنبال عمه رخشی آنهاآمدن شب بود فردا ساعت 7صبح باید بیمارستان گیل بودیم   صبح زود بیدار شدیم نم نم باران میامدهوای دلچسبی بود       ...
4 فروردين 1386