محمدمهدی جانمحمدمهدی جان، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

نفس مامان مریم

اولین سال تولد

سلام گل پسرمامان بله یک سال گذشت تولدت درست به اولین روز ماه مبارک رمضان برخورد مامان وبابائی تولدجیگرمامانو برای افطار گرفتم خیلی خوش گذشت آش رشته وآش قمکار زیاد درست کردم که به همسایه ها هم دادم چون ماه رمضان بود خیلی طول نکشید همه بعد افطار وشام رفتن ...
17 تير 1392

گرفتن کارنامه

سلام، نفس مامان ببخشید دیر اومدم چون مدتی من وبابائی درگیرامتحانات پایان ترم بودیم از طرفی یعنی دانشگاه مامحل کارما هم بچه ها امتحان داشتن باز نفس مامان مدتی باما وگاهی اوقات بامامان انسی وبابانفی بود نفس مامان جمعه٧تیربابانقی ومامان انسی اومده بودن بابانقی شنبه کاربانکی داشت ماشب رفتیم خونه مامان جون شب اونجاخوابیدیم که شماصبح کمی بیشتر بخوابی و باآنها برین رستم آبادوبرای اولین بار نفس مامان شب از ما جدا شده بود آن شب اصلاخواب به چشم نیامد چون قبلا پانیذ جونی آنجا بودی من خیالم راحت تر بود خلاصه نفس مامان دست ودل مامان مریم به لب تاب نمی رفت بابائی روز  یکشنبه تاریخ ٠٩/٠٤/١٣٩٢ رفت کارنامه ات روگرفت ه...
15 تير 1392

سبزی تو گلدون

سلام ،نفس مامان خوبی چند وقت پیش خیلی این درو آن در زدم تایه سبزی خود رو که توی گیلان سبز میشه روداشته باشم چون غیرازخاصیت پزشکی اش خیلی خوش عطر است اسم این سبزی   خالیواش است که خواهرشوهر خاله راحله برام فرستاد نفس مامان ،بعدازمدتی دوتا از همکارهای مامان یکی پونه دیگری هم پونه وهم خالیواش دوتاگلدون برام آوردن خلاصه باکمک بابانادر وگل پسر مامان سبزیها برزگ شدن وچند بار استفاده کردم وبه مامان انسی هم دادم تاچند روز پیش یه سبد پربه کمک نفس مامان وبابائی کندیم ومامان جون آش درست کرده بود بردیم خونه مامان جون  وجندتا عکس گرفتیم برات می زارم ...
22 خرداد 1392

جشن حروف الفبا

سلام ،نفس مامان مریم خوبی بله خیلی زود تموم شد دیشب شبکه Gemیه تبلیغات درمورد تبلیغات می داد خیلی راحت آنو خوندی نفس مامان مریم  ،امروز ٣٠اردیبهشت ١٣٩٢ است شماتعطیل شدین چون کسی رونداشتم  تو خونه بمونی بابائی صبح زود نفس مامان مریم روبرد خونه خاله راحله برد من هم از اداره به آنجا آمدم خاله زحمت کشیده بود جز ناهار یه آش خیلی خوشمزه درست کرده بود هم خوردیم وهم آوردیم ساعت ٦بعدظهر جشن حروف الفبا داشتی ماباآژانس مستقیم به طرف مدرسه ات رفتیم  ماهم رفتیم یه بسته شکلات شیک برای خانمت خریدیم محمد مامان ،وقتی بچه هارادیدین جیغ میزدی حسین ،فربد ،محمد نسب یه شور وحالی تومدرسه ب...
31 ارديبهشت 1392

نشانه کاف

سلام  نفس مامان، خوبی الان دارم این پست رومی ذارممن وبابائی خیلی درگیر اداره وامتحانات آخر ترم هستیم یه روز قبل از اربعین امام حسین باعمه رخشی رفتیم ماسال عمه هات ماروجاگذاشتن بامانیامدن مامان یاباید مرخصی می گرفتم یامی گفتم راننده سیروست آقای سحر خیز که مرد بسیار شریفی است نف س مامان می آورد اداره مامان خلاصه باکلی کلنجار باخودم تصمیم گرفتم نفس مامان بیاد اداره بااینکه می دو نستم نفس مامان خسته است ولی چاره ای نبود نفس مامان اومدی بعدازحال و  احوال پرسی گفتی نشانه ک رو خوندی مامان گفت ک مثل جواب دادی کباب نفس مامان مامان بامشورتی که با شما شد تصمیم براین شد که به رستوران محرم بریم خوب بود خوش گذشت نفس مامان یه سی دی فو...
18 دی 1391

پایان تعمیرخانه

سلام نفس مامان مریم ببخشید دیر اومدم چون فشرده بودن کلاسهای آخر ترم مامان مریم وبابانادر  وجابجای خونه که هنوز تموم نشده بود مامان انسیه برای کنترل دیابت بیمارستان بستری شدحال مارو حسابی گرفت نفس مامان شب چله همه خانواده ها دور هم جمع بودن مامان انسیه بیمارستان بابانقی رستم آباد خدا روشکر که عمه رخشی اومده بود مارو از ناراحتی کمی درآورد ولی مامان مریم همش سر پنچره آشپز خونه بودم به خونه تاریک مامان جون نگاه می کردم حس بدی بود مامان مریم آن لحظه باچشمانی پر از اشک برای سلامتی تمام بابا ومامانها دعا می کردم نفس مامان مریم  من چندتاعکس از خونه که آماده شده برات می زارم چون  خیلی ذوق میکردی  مامان ممکنه  برای مدتی نتونم...
11 دی 1391

عاشورا 91

سلام نفس مامان مریم خوبی می خوام کمی از عاشورا 91برات بگم ممکنه  بزرگتر بشی یادت برسلام نفس مامان مریم خوبی می خوام کمی از عاشورا 91برات بگم ممکنه  بزرگتر بشی یادت بره نفس مامان از پارسال مامان انسی نذر داشت برای سلامتی تمامی  جوجوهاش یه  عاشورا روستا بابانقی (سیدان)ناهار دهی کنه مامان  مریم ازطرفی خوشحال بود یاد کودکی خودم افتادم ازطرفی یاد شعر میرن آدمها که نه بابامهش ناصر نه باباامیر است مادر بزرگهام که دیگه نمی تون جائی برن ناراحت شدم نفس مامان  من وشما روز تاسوعا بادایی پیام رستم آباد رفتیم وبابا نادر رفت ماسال خاله معصی بابچه هاش آنجا بودن قورمه سبزی خوشمزه ای درست کرده بود شماوپانیذ تاتونسیتن بازی کرد...
27 آذر 1391

یه روز صبح کاری

سلام عزیزمامان یه روز صبح که مامان وبابائی می خواستیم بریم اداره لباستو تنت کردم مامان داشت وسائلتو آماده می کرد دیدم پسرمامان رو راحتی خوابیده چند تاعکس گرفتم ...
19 آذر 1391