محمدمهدی جانمحمدمهدی جان، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نفس مامان مریم

افتادن دندان شیری

سلام نفس مامان ،خوبی امروز روز میلادامام علی النقی (ع)است به میمنت امروزمطالبی راازقبل وقت نداشتم برات می زارم اول کمی ازدرس ومشق نفس مامان بگم که خیلی نسبت به قبل بهتر مشق می نویسه نفس مامان، روز یکشنبه تاریخ 8/8/91من اداره بودم که مامان جون زنگ زد وگفت محمدمهدی سوارسیروس شدولی دندانی که لق بود براش کندم خیلی خون اومد گفتم دستت درد نکنه چون این مدت خیلی ماماجون رواذیت کردیم گل پسر دعا کن هر جه زودتر خونه ما آماده بشه تا مامان جونی وبابانقی ازدستمون راحت بشن  نفس مامان من چندتا عکس هم ازت گرفتم وبرات می زارم  انشاالله دندان صدسالگی     ...
10 آبان 1391

اولین امتحان نفس مامان

باسلام نفس مامان می خوام یه کم از مدرسه ودفتر ومشق برات بگم اول از همه ببخشید نفس مامان که دیر به دیر میام چون هم درگیر اداره ودانشگاه چون ترم  شروع شده وازطرفی خونه رو بهم زدم تاکمی تغییراتی توخونه انجام بدیم ماهم خونه بابانقی ومامان انسی هستیم ودسترسی به اینترنت ندارنم نفس مامان خیلی خوب درسها رومتوجه میشه اما تونوشتن کنده خلاصه نفس مامان چندروز پیش یه برگه امتحان آورد دیدم که صدآفرین گرفته خیلی خوشحال شدم وبعدظهرباهم رفتیم برای نفس مامان جایزه خریدیم وچندتاعکس ازخونه بهم خورده  وامتحان ومشق نفس مامان برات می زارم ...
27 مهر 1391

اولین مشق نفس مامان

سلام گل پسرمامان امیدوارم یه روزی بشه که نفس مامان خودش بتونه این مطالب رو بخونه نفس مامان روزیکشنبه تاریخ ٢/٧/٩١اولین دست نوشته خودشوبرای مامان مریم آوردنفس مامان ،من ومامان انسی آنقدرخوشحالشدیم که من بی اختیار توروبغل کردم وبوسیدم آرزو کردم همیشه موفق باشید چندتا عکس ازمشق های نفس مامان گرفتم وبرات گذاشتم تایادگاری بمونه  ...
5 مهر 1391

تغییرساعت

سلام نفس مامان خوبی امروز ١/٧/٩١ساعت  ٦:٤٠دقیقه است که مامان داره این پست رومی ذارم نفس مامان دیروز که جمعه بود خاله راحله زنگ زد که ساعت روتغییر بدین من به بابانادر گفتم که ساعتهای دیواری روتغییر داددامادریغ  ازاینکه فراموش کردم که ساعت موبایل خودم روتغییر ندادم ساعت رو روی ٦:٣٠تنظیم کردم که زود بیدارشم وبرای نفس مامان صبحانه ای که دوست داره درست کنم پسرمامان هم زود بی دردسر بیدار شد چون شب زودخوابیده بود ماصبحانه خوردیم لباس پوشیدیم طبق معمول بابائی همش می گفت دیر شده زودباش مامان ساعت دیواری رونگاه کردم دیدم ساعت٦:١٠دقیقه است پسرمامان ،مامان دیگه چاره نداشت بابائی زنگ زده بودآژانس فکرکرده بودکه مامانی دیرش شده ماشین او...
1 مهر 1391

اولین روز مدرسه

سلام نفس مامان خوبی الان دارم این پست رومی زارم آرزو دارم یه روزی بشه این وبلاگ روتحویل خودت بدم وانشاالله باسوادبشین وخودت مطالبی که دوست داری بنویسی نفس مامان یه هفته آخرشهریور رورستم آباد رفتیم وشما روخونه مامان انسی وبابانقی گذاشتیم ومارفت آمد می کردیم بنده خدا مامان انسی وبابانقی آخر ازدست مافرارمی کنن خلاصه بابانقی هرروز  ساعت ٦صبح ماروتاایستگاه می رساندومامیا مدیم  اداره ودوباره برمی گشتیم رستم آباد خوش میگذشت تاروزسه شنبه من دیگه ازاداره رفتم خونه خودمان بابائی ازاداره رفت دنبالت بابانقی بنده خدا باز شما روسرایستگاه آورده بود ولی شما گفته بودین که باسواری نمیاین بابائی خیلی سعی کردبود اماشماگفته بو...
29 شهريور 1391

تولدپایان شش سالگی

سلام نفس مامان ببخشید که اومدنم کمی طولانی میشه چون یه کمی گیر بودم ومدتی هم است که ناراحتی معده امانم رابریده نفس مامان ،دیروز تولدت بود ولی ماجشن نمی گرفتیم چون وفات حضرت محمدوامام جعفر صادق بودنفس مامان سایت نی نی وبلاگ محبت کرد عکس  گل پسر ماما ن رو به همره آهنگ تولدت مبارک روتوسایت نی نی وبلاگ زده بودند دستشون دردنکنه  نفس    مامان چون چشن نتونستیم بگیریم ولی شام  رفتیم بیرون اماپسرمامان جشن می خواست من وبابائی قول دادیم که یه جشن تولدی دیگر برات بگیریم چون نفس مامان باید مدرسه بره ومن بابائی یاد کودکی وخاطرات مدرسه رفتمان انداختی نفس مامان انشاالله برای تولد امام رضا تولد&n...
23 شهريور 1391

تعطیلات مامان

سلام پسرمامان ،خوبی ببخشید دیراومدم چون می خواستم تمام وقت بانفس مامان باشم .امسال سازمان ما کم لطفی کرد تعطیلات یک ماهه ما رو بیست  روزه کرد آن هم ایام ماه مبارک رمضان بودنتونستم نفس مامان رو جایی ببرم ولی خاله معصی بابجه هاش پیش ما بودن خوش گذشت شما باپانیذ همش بازی کردین امسال یه خوبی که داشت این بودبابائی هم این ایام تعطیل بود وبه نفس مامان خیلی خوش گذشت بیستم ماه رمضان من وخاله معصی باپانیذ وهستی ساعت یک شب برای تهران حرکت کردیم چون عمه شهین شب بیست و یکم مراسم یادبود برای بچه هاش داشت رفتیم وفردایی آن روز با عمو یاسربرگشتیم توراه باشما تماس گرفتیم که شما هم بیاین رستم آباد عمویاسر سبزی گرفته بود همه نشستیم پاک ...
2 شهريور 1391

تب ویروسی

سلام نفس مامان خوبی درپست قبلی گفتم که مامان همش دلهره ازتب پانیذی داشت که نکنه به توسرایت کنه همان طور که قدیمها گفتن ودرست هم گفتن که از هر چه بترسید سرتون میاد بله نفس مامان درست بعداز سه که صبح زود ازخواب بیدار شد دیدم تب بالائی داری خیلی ناراحت شدم وبابائی روبیدار کردم چون مامان باید اداره می رفت تواداره همش حواسم پیش نفس مامان بود مرتب زنگ می زدم چون وحالتو می پرسیدم بابائی گفت استامینوفن دادم تا بعدظهر دکترش بیاد مامان از اداره که رفتمدیدم بابائی ونفس مامان  آماده هستن که برن دکتر که مطب کمی شلوغ بود دکتر گفته بود طول کشد ودکتر گفته بود که تب ویروسی وباید طول درمان راطی کنه مامان همش آب هندوانه ومایعات  به ش...
11 مرداد 1391

دلهره مامان ازتب

سلام نفس مامان الان دارم این مطلب رو می ذارم ساعت 8:30دقیقه غروب است بابائی تازه از نانوائی آمده ومنو همش صدا می کنه تا اینجا گفته بودم که عمه مریم خونه مااومده بود عمه مریم داشت می رفت چون برای بابائی کاری پیش اومده بودباعمه مریم می خواست بره چون مامان اداره داشت تصمیم براین شد که نفس مامان بابابائی وعمه ای رفت ومامان هم شب خونه خاله راحله رفتم البته عمو اکبر اومد منو خونه اش برد فردا کار بابائی تاحدودی تمام شد عمو اکبر برای مراسمی به طاهر گوراب که نزدیک ماسال است اومده بودن که بنده خدا محبت کرد اومد شما رو آورد محمدمن فرداش که جمعه بود بعداز زمان طولانی ای سه تائی خونه بودیم خوشحال بودیم که بعدظهر خاله معصی زنگ زد بریم خونه مامان...
7 مرداد 1391

ماه مبارک رمضان

سلام نفس مامان ،خوبی ،مامان همیشه ماه رمضان رودوست داشت اما بعدازدنیا آمدت بیشتر دوست دارم چون نی نی4 روزه بودی ماه مبارک  رمضان شد پسرگلم مامان تو پستهای قبلی گفت که چند تا تولدتها تو ماه مبارک رمضان افتاده بود امادیروز 3/5/91عمه مریم خونه ما بود گفت آش رشته درست کن که به کمک عمه و نفس مامان یه آش رشته دورست وحسابی بار گذاشتم خیلی خوب شده بود چند تا عکس تو و عمه جونی ازآش وخودت گرفتین که بعدٌاتو وبلاگت می ذارم نفس مامان، یه کاسه آش رو برای همسایه بالائی که پیرمردوپیر زنی بنام آقای صفری است به کمک بابائی برد  پسرم دستت درد نکنه خیلی خسته شدی ولی مامان ناراحت شد چون نفس مامان زیادنخورد  ...
3 مرداد 1391