محمدمهدی جانمحمدمهدی جان، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

نفس مامان مریم

پایان تعمیرخانه

سلام نفس مامان مریم ببخشید دیر اومدم چون فشرده بودن کلاسهای آخر ترم مامان مریم وبابانادر  وجابجای خونه که هنوز تموم نشده بود مامان انسیه برای کنترل دیابت بیمارستان بستری شدحال مارو حسابی گرفت نفس مامان شب چله همه خانواده ها دور هم جمع بودن مامان انسیه بیمارستان بابانقی رستم آباد خدا روشکر که عمه رخشی اومده بود مارو از ناراحتی کمی درآورد ولی مامان مریم همش سر پنچره آشپز خونه بودم به خونه تاریک مامان جون نگاه می کردم حس بدی بود مامان مریم آن لحظه باچشمانی پر از اشک برای سلامتی تمام بابا ومامانها دعا می کردم نفس مامان مریم  من چندتاعکس از خونه که آماده شده برات می زارم چون  خیلی ذوق میکردی  مامان ممکنه  برای مدتی نتونم...
11 دی 1391

عاشورا 91

سلام نفس مامان مریم خوبی می خوام کمی از عاشورا 91برات بگم ممکنه  بزرگتر بشی یادت برسلام نفس مامان مریم خوبی می خوام کمی از عاشورا 91برات بگم ممکنه  بزرگتر بشی یادت بره نفس مامان از پارسال مامان انسی نذر داشت برای سلامتی تمامی  جوجوهاش یه  عاشورا روستا بابانقی (سیدان)ناهار دهی کنه مامان  مریم ازطرفی خوشحال بود یاد کودکی خودم افتادم ازطرفی یاد شعر میرن آدمها که نه بابامهش ناصر نه باباامیر است مادر بزرگهام که دیگه نمی تون جائی برن ناراحت شدم نفس مامان  من وشما روز تاسوعا بادایی پیام رستم آباد رفتیم وبابا نادر رفت ماسال خاله معصی بابچه هاش آنجا بودن قورمه سبزی خوشمزه ای درست کرده بود شماوپانیذ تاتونسیتن بازی کرد...
27 آذر 1391

یه روز صبح کاری

سلام عزیزمامان یه روز صبح که مامان وبابائی می خواستیم بریم اداره لباستو تنت کردم مامان داشت وسائلتو آماده می کرد دیدم پسرمامان رو راحتی خوابیده چند تاعکس گرفتم ...
19 آذر 1391

افتادن دندان شیری

سلام نفس مامان ،خوبی امروز روز میلادامام علی النقی (ع)است به میمنت امروزمطالبی راازقبل وقت نداشتم برات می زارم اول کمی ازدرس ومشق نفس مامان بگم که خیلی نسبت به قبل بهتر مشق می نویسه نفس مامان، روز یکشنبه تاریخ 8/8/91من اداره بودم که مامان جون زنگ زد وگفت محمدمهدی سوارسیروس شدولی دندانی که لق بود براش کندم خیلی خون اومد گفتم دستت درد نکنه چون این مدت خیلی ماماجون رواذیت کردیم گل پسر دعا کن هر جه زودتر خونه ما آماده بشه تا مامان جونی وبابانقی ازدستمون راحت بشن  نفس مامان من چندتا عکس هم ازت گرفتم وبرات می زارم  انشاالله دندان صدسالگی     ...
10 آبان 1391

اولین امتحان نفس مامان

باسلام نفس مامان می خوام یه کم از مدرسه ودفتر ومشق برات بگم اول از همه ببخشید نفس مامان که دیر به دیر میام چون هم درگیر اداره ودانشگاه چون ترم  شروع شده وازطرفی خونه رو بهم زدم تاکمی تغییراتی توخونه انجام بدیم ماهم خونه بابانقی ومامان انسی هستیم ودسترسی به اینترنت ندارنم نفس مامان خیلی خوب درسها رومتوجه میشه اما تونوشتن کنده خلاصه نفس مامان چندروز پیش یه برگه امتحان آورد دیدم که صدآفرین گرفته خیلی خوشحال شدم وبعدظهرباهم رفتیم برای نفس مامان جایزه خریدیم وچندتاعکس ازخونه بهم خورده  وامتحان ومشق نفس مامان برات می زارم ...
27 مهر 1391

اولین مشق نفس مامان

سلام گل پسرمامان امیدوارم یه روزی بشه که نفس مامان خودش بتونه این مطالب رو بخونه نفس مامان روزیکشنبه تاریخ ٢/٧/٩١اولین دست نوشته خودشوبرای مامان مریم آوردنفس مامان ،من ومامان انسی آنقدرخوشحالشدیم که من بی اختیار توروبغل کردم وبوسیدم آرزو کردم همیشه موفق باشید چندتا عکس ازمشق های نفس مامان گرفتم وبرات گذاشتم تایادگاری بمونه  ...
5 مهر 1391

تغییرساعت

سلام نفس مامان خوبی امروز ١/٧/٩١ساعت  ٦:٤٠دقیقه است که مامان داره این پست رومی ذارم نفس مامان دیروز که جمعه بود خاله راحله زنگ زد که ساعت روتغییر بدین من به بابانادر گفتم که ساعتهای دیواری روتغییر داددامادریغ  ازاینکه فراموش کردم که ساعت موبایل خودم روتغییر ندادم ساعت رو روی ٦:٣٠تنظیم کردم که زود بیدارشم وبرای نفس مامان صبحانه ای که دوست داره درست کنم پسرمامان هم زود بی دردسر بیدار شد چون شب زودخوابیده بود ماصبحانه خوردیم لباس پوشیدیم طبق معمول بابائی همش می گفت دیر شده زودباش مامان ساعت دیواری رونگاه کردم دیدم ساعت٦:١٠دقیقه است پسرمامان ،مامان دیگه چاره نداشت بابائی زنگ زده بودآژانس فکرکرده بودکه مامانی دیرش شده ماشین او...
1 مهر 1391

اولین روز مدرسه

سلام نفس مامان خوبی الان دارم این پست رومی زارم آرزو دارم یه روزی بشه این وبلاگ روتحویل خودت بدم وانشاالله باسوادبشین وخودت مطالبی که دوست داری بنویسی نفس مامان یه هفته آخرشهریور رورستم آباد رفتیم وشما روخونه مامان انسی وبابانقی گذاشتیم ومارفت آمد می کردیم بنده خدا مامان انسی وبابانقی آخر ازدست مافرارمی کنن خلاصه بابانقی هرروز  ساعت ٦صبح ماروتاایستگاه می رساندومامیا مدیم  اداره ودوباره برمی گشتیم رستم آباد خوش میگذشت تاروزسه شنبه من دیگه ازاداره رفتم خونه خودمان بابائی ازاداره رفت دنبالت بابانقی بنده خدا باز شما روسرایستگاه آورده بود ولی شما گفته بودین که باسواری نمیاین بابائی خیلی سعی کردبود اماشماگفته بو...
29 شهريور 1391

تولدپایان شش سالگی

سلام نفس مامان ببخشید که اومدنم کمی طولانی میشه چون یه کمی گیر بودم ومدتی هم است که ناراحتی معده امانم رابریده نفس مامان ،دیروز تولدت بود ولی ماجشن نمی گرفتیم چون وفات حضرت محمدوامام جعفر صادق بودنفس مامان سایت نی نی وبلاگ محبت کرد عکس  گل پسر ماما ن رو به همره آهنگ تولدت مبارک روتوسایت نی نی وبلاگ زده بودند دستشون دردنکنه  نفس    مامان چون چشن نتونستیم بگیریم ولی شام  رفتیم بیرون اماپسرمامان جشن می خواست من وبابائی قول دادیم که یه جشن تولدی دیگر برات بگیریم چون نفس مامان باید مدرسه بره ومن بابائی یاد کودکی وخاطرات مدرسه رفتمان انداختی نفس مامان انشاالله برای تولد امام رضا تولد&n...
23 شهريور 1391