محمدمهدی جانمحمدمهدی جان، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

نفس مامان مریم

تعطیلات مامان

سلام پسرمامان ،خوبی ببخشید دیراومدم چون می خواستم تمام وقت بانفس مامان باشم .امسال سازمان ما کم لطفی کرد تعطیلات یک ماهه ما رو بیست  روزه کرد آن هم ایام ماه مبارک رمضان بودنتونستم نفس مامان رو جایی ببرم ولی خاله معصی بابجه هاش پیش ما بودن خوش گذشت شما باپانیذ همش بازی کردین امسال یه خوبی که داشت این بودبابائی هم این ایام تعطیل بود وبه نفس مامان خیلی خوش گذشت بیستم ماه رمضان من وخاله معصی باپانیذ وهستی ساعت یک شب برای تهران حرکت کردیم چون عمه شهین شب بیست و یکم مراسم یادبود برای بچه هاش داشت رفتیم وفردایی آن روز با عمو یاسربرگشتیم توراه باشما تماس گرفتیم که شما هم بیاین رستم آباد عمویاسر سبزی گرفته بود همه نشستیم پاک ...
2 شهريور 1391

تب ویروسی

سلام نفس مامان خوبی درپست قبلی گفتم که مامان همش دلهره ازتب پانیذی داشت که نکنه به توسرایت کنه همان طور که قدیمها گفتن ودرست هم گفتن که از هر چه بترسید سرتون میاد بله نفس مامان درست بعداز سه که صبح زود ازخواب بیدار شد دیدم تب بالائی داری خیلی ناراحت شدم وبابائی روبیدار کردم چون مامان باید اداره می رفت تواداره همش حواسم پیش نفس مامان بود مرتب زنگ می زدم چون وحالتو می پرسیدم بابائی گفت استامینوفن دادم تا بعدظهر دکترش بیاد مامان از اداره که رفتمدیدم بابائی ونفس مامان  آماده هستن که برن دکتر که مطب کمی شلوغ بود دکتر گفته بود طول کشد ودکتر گفته بود که تب ویروسی وباید طول درمان راطی کنه مامان همش آب هندوانه ومایعات  به ش...
11 مرداد 1391

دلهره مامان ازتب

سلام نفس مامان الان دارم این مطلب رو می ذارم ساعت 8:30دقیقه غروب است بابائی تازه از نانوائی آمده ومنو همش صدا می کنه تا اینجا گفته بودم که عمه مریم خونه مااومده بود عمه مریم داشت می رفت چون برای بابائی کاری پیش اومده بودباعمه مریم می خواست بره چون مامان اداره داشت تصمیم براین شد که نفس مامان بابابائی وعمه ای رفت ومامان هم شب خونه خاله راحله رفتم البته عمو اکبر اومد منو خونه اش برد فردا کار بابائی تاحدودی تمام شد عمو اکبر برای مراسمی به طاهر گوراب که نزدیک ماسال است اومده بودن که بنده خدا محبت کرد اومد شما رو آورد محمدمن فرداش که جمعه بود بعداز زمان طولانی ای سه تائی خونه بودیم خوشحال بودیم که بعدظهر خاله معصی زنگ زد بریم خونه مامان...
7 مرداد 1391

ماه مبارک رمضان

سلام نفس مامان ،خوبی ،مامان همیشه ماه رمضان رودوست داشت اما بعدازدنیا آمدت بیشتر دوست دارم چون نی نی4 روزه بودی ماه مبارک  رمضان شد پسرگلم مامان تو پستهای قبلی گفت که چند تا تولدتها تو ماه مبارک رمضان افتاده بود امادیروز 3/5/91عمه مریم خونه ما بود گفت آش رشته درست کن که به کمک عمه و نفس مامان یه آش رشته دورست وحسابی بار گذاشتم خیلی خوب شده بود چند تا عکس تو و عمه جونی ازآش وخودت گرفتین که بعدٌاتو وبلاگت می ذارم نفس مامان، یه کاسه آش رو برای همسایه بالائی که پیرمردوپیر زنی بنام آقای صفری است به کمک بابائی برد  پسرم دستت درد نکنه خیلی خسته شدی ولی مامان ناراحت شد چون نفس مامان زیادنخورد  ...
3 مرداد 1391

دوره استعلاجی چهارماهه

باسلام پسرمامان این روزها خیلی سریع  می گذشت ومامان باید دنبال کاربیمه ام به قزوین می رفتیم تصمیم براین شدکه اولین مسافرت خارج ازاستان گل پسرم برای کارمامان باشه بابانقی مامان انسیه عمه رخشی همه باهم رفتیم برف میبارید جاده لغزنده بودبعداز کلی دوندگی گفتن دوسه جلسه کار داره موقع برگشت بابا نقی به مانهاردادبعدازاین باید به فکرختنه کردن پسرمامان می شدیم باکمک دائی پیمان وقت گرفتیم ویه هفته بعدرفتیم بابانادر گفت اداره  کاری داره نتوست بیاد مارفتیم پذیرش گفتن پدر بچه باید امضاکنه تابابائی اومد کلی وقت گرفته شد بعدازاینکه کارتمام شد رفتیم خونه مامان نهار آنجابودیم ومامان انسیه برات کادو خریده بودهمین که رفتیم خونه شروع ب...
27 تير 1391

آمدن عمه مریم

سلام نفس مامان ،عمه مریم بخاطر کاری خونه مااومده دیشب داشتیم عکسهاتوکه برای عروسی دایی پیام انداخته بودی باچندتا دیگر رو  نگاه می کردیم که ازچند عکس خوشش اومد وگفت که بذارم تووبلاگت نفس مامان عمه مریم پیش ماست مارو از تنهائی و ینواختی درآورده انشاالله خوشبخت بشه ...
27 تير 1391

سفربه ماسال

سلام نفس مامان مریم خوبی روزپنچ شنبه٢٢/٠٤/٩١است من وبابائی تصمیم گرفتیم برای یه مدت نفس مامان رو ببریم ماسال ومن وبابائی رفت وآمدکنیم من از اداره وپسرمامان وبابائی از خونه حرکت کردن وقرار گذاشتیم سرایستگاه ماسال همدیگر روببینیم پسرمامان، وقتی می ریم ماسال همش بامهدی پسر عمو بابائی ومحمد رضاپسر، پسرعموبابائی ورضا پسرهمسایه ننه ماسالی روز تا شب بازی می کنه وشب موقع شام خوردن میاد خسته وکوفته وبه زور وزحمت شام می خوره ومی خوابه وچندتاعکس ازبچه ها درحیاط قدیمی ننه ماسالی گرفتیم وبرات گذاشتم خلاصه امروز شنبه ماساعت ٣٠/5 بیدار شدیم ماعمومهدی آمدیم تاایستگاه از آنجا هم با یکی از دو ستان عمو مهدی آمدیم رشت تازه س...
24 تير 1391

استادچی بو

سلام نفس مامان این مطلب رو باکمک خودت دارم می ذارم چون از این فرمها خوشت اومده امیدوارم بزرگ شدی یادت بیاد ولی بابا نادر همش برای شام خوردن عجله داره خیلی صدا می کنه نفس مامان امروز خونه خاله راحله رفته وبا مائده ومهدیا بازی کرده وبعد از آنجا با بابانادر پارک رفته وخیلی خسته به خاطر همین روتختش کنارم خوابش بردو  منم بقیه عکسها رو گذاشته وامیدوارم خوابهای خوبی ببینی ...
17 تير 1391

خاطرات بعد زایمان دربیمارستان

سلام عزیز مامان منو حدوا یک ساعت بعداز تو آوردن بیرون چون مامان یه عمل دیگه داشت وقتی به هوش آمدم   مامان انسیه بابا نقی عمه رخشی وبابانادرو دیدم همه بخصوص بابا نادر خیلی خوشحال بود بعد از چنددقیقه عمو اکبر آمد بعدخاله راحله اومد بابائی رفت گل وشیرینی بگیرهبعدخاله راحله فیلم گرفت وقتی همه رفتن  حالم زیاد خوب نبودوتوکمی ناراحتی می کردی عمه رخشی رفت پرستار رو آورد پرستار گفت باید آروغشو بگیرید عمه رخشی می گفت دلم می سوزه چه جوری پشتشو به این محکمی بزنم قراربود اگه موردی نداشته باشیم مرخص می شدیم فرداش دکترت اومد گفت موردی نداری اگه چیش کرده باشی از عمه رخشی پرسیدن عمه جواب دادنمی دونم دکتر ماررونگهداشت چون منم نمی دونستم ن...
14 تير 1391